چشمان تو وطن من است
شهرهای بسیار دارد
شهرهایش خانههای سبز
به خانههایش کسی سرنمیزند
از پنجرههایش کسی سرک نمیکشد
درون چشمان تو وطنی آزاد است
هیچ دیکتاتوری حکومت نمیکند
مردمش آزادانه به خیابان میآیند
روی هم را میبوسند
عاشق هم میشوند
مردم چشمهای تو زندان نمیشناسند
در ساحل دریای آبی و زیبا نشسته اند
تازیانه نمیخورند
اعدام نمیشوند
مردم چشمهای تو یک دین دارند
وبه آن ایمان دارند
وطن من چشمهای توست
ازپشت شیشه سخن از بخت نگاهی نیست
که براوعایق بیرنگ بلور
راه نتواند بست
به زمانی که بلوغ نور
رنگها را به هماغوشی درباغ فرا میخواند .
سخن از بهت مه آلوده چشمانی ست
که پس پنجره بسته به جا میماند .
هرگز بامن بگو : (( وقتی که صدهاصدهزاران سال
بگذشت ،
آنگاه ... ))
اما مگو : (( هرگز ! ))
هرگز چه دوراست ، آه !
هرگز چه وحشتناک ،
هرگز چه بی رحم است ! امکان ازکجا میدانید
که مذابی ازفریاد
درگلویی از آتش
خاموش
نمیجوشد
درسیه کنجی ازاین تیره شبستان فراموشی ؟
ازکجا میدانید
که نخواهد ترکید
ناگهان بغض یتیمانه این خاموشی ؟
Beyond the horizon of the place we lived when we were young
In a world of magnets and miracles
Our thoughts strayed constantly and without boundary
The ringing of the division bell had begun
Along the Long Road and on down the Causeway
Do they still meet there by the Cut
There was a ragged band that followed in our footsteps
Running before times took our dreams away
Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground
To a life consumed by slow decay
The grass was greener
The light was brighter
When friends surrounded
The nights of wonder
Looking beyond the embers of bridges glowing behind us
To a glimpse of how green it was on the other side
Steps taken forwards but sleepwalking back again
Dragged by the force of some inner tide
At a higher altitude with flag unfurled
We reached the dizzy heights of that dreamed of world
Encumbered forever by desire and ambition
There's a hunger still unsatisfied
Our weary eyes still stray to the horizon
Though down this road we've been so many times
The grass was greener
The light was brighter
The taste was sweeter
The nights of wonder
With friends surrounded
The dawn mist glowing
The water flowing
The endless river
Forever and ever
بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پُر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
ما هم راه خود را میکنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی کهاش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبهی بی غم
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و میرقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون میزند با ساغر "مک نیس" یا "نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعلهٔ آتش
دواند در رگم خون نشیط زندهٔ بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهٔ با پردههای تار
و میپرسد، صدایش نالهای بی نور
"کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم،های! ... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟"
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه
مردهای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو میرود بیرون، به سوی غرفهای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازهٔ آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که میخواند
جهان پیر است و بی بنیاد، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا میرود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفهٔ با پردههای تار
"کسی اینجاست؟"
و میبیند همان شمع و همان نجواست
که میگویند بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلودهٔ مهجور
خدایا"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟"
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا؟ هر جا که پیشید
بدآنجایی که میگویند خورشید غروب ما
زند بر پردهٔ شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا؟ هر جا که پیشید
به آنجایی که میگویند
چوگل روییده شهری روشن از دریایتر دامان
و در آن چشمههایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و مینوشد از آن مردی که میگوید
"چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟"
به آنجایی که میگویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
به گردهٔ من، به رگهای فسردهٔ من
به زندهٔ تو، به مردهٔ من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونهٔ دریا
میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
بیاای خسته خاطر دوست!ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
أجمل عیون فی الکون أنا شفتها
الله علیک الله) على سحرها)
أجمل عیون فی الکون أنا شفتها
الله علیک الله) على سحرها)
عیونک معایا، عیونک کفایة
عیونک معایا، عیونک کفایة
تنور لیالی
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشق بقالی سنین ولا غیرک فی بالی
قلبک نادانی وقال بتحبنی
الله علیک الله) طمنتنی)
قلبک نادانی وقال بتحبنی
الله علیک الله) طمنتنی)
معاک البدایة، وکل الحکایة
معاک البدایة، وکل الحکایة
معاک للنهایة
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
آه
حبیبی حبیبی
آه) حبیبی حبیبی)
(حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین (آه
حبیبی حبیبی حبیبی یا نور العین
حبیبی حبیبی
حبیبی حبیبی
تعداد صفحات : 0